در دست تعمیر ...



حالا که این را مینویسم یک روز از خبر مرگ تو و خدا میداند چند روز از مرگت گذشته .
روز گذشته، روزی که میخواستیم بدانیم تو خواهرِ xx مان هستی یا برادرِ xy مان، دانستیم خدا از علم امواج فراصوتی انسان هایش خیلی خیلی جلوتر است ‌.
شاید خدا میخواست مرا تنبیه کند که در لیست نگرانی هایم نوشته بودم :
مادر در چهل سالگی فرزند پنجم را باردار است .
یا شاید میخواست دیگر نگران این نباشم که اگر به شهر دیگری بروم چطور از پشت تلفن و صفحه های شیشه ای برای تو مثل محمد مادری کنم، و نگران حرف های بدی که یاد میگیری باشم و چند دقیقه بی خبری ات را نتوانم تاب بیاورم و هرگاه در کنارم یا در دسترس من نبودی ، توهم بی خدایی بزنم و گمان کنم تورا برده اند.
این خطی خطی ها که برایت مینویسم سخت و تلخ است عزیزدلم اما سخت تر آنجاست که نمیدانم تورا برادر خطاب کنم یا خواهر .
آن زبان هایی که برای فاعل و مفعول های شان مذکر و مونث دارند، به این فکر نکرده اند که شاید روزی خواهری بخواهد از طفل مرده ی شان بنویسید که مونث و مذکری اش را با خود به گور برده ؟!
تو هرچه باشی فرزند من هستی، فرزند پنجم مادر و فرزند دوم من بعد از محمد .
و من تورا فرزندِخواهر خطاب میکنم تا ابد مهربانم .
« چگونه خبر مرگ عزیزان را به کودک بدهیم»
این را قبل از آنکه به محمد بگویم سرچ کردم .
میدانی که، او از همه ی ما برای آمدنت اشتیاق بیشتری داشت و هرگاه به او میگفتم من تورا بیشتر از آن فرزند ناخوانده دوست دارم میگفت باید هردویمان را یک اندازه دوست داشته باشی .
برخلاف انچه تصور میکردم او خیلی راحت با قضیه کنار آمد انگار اصلا قضیه ای نبوده و فقط کمی خودش را سرزنش کرد که چرا به مادر در کارهای خانه کمک بیشتری نکرده .
میبینی شما الف بچه ها چه درس هایی به من میدهید ؟!
تو به من نشان میدهی که نگرانی هایم برای آنچه تحت اختیارم نیست  را باید توی جوب بیندازم و او به من یاد میدهد که برای هدیه ی خدا فقط باید شاکر بود و برای باز پس گرفتنش تنها باید گذشت و رها کرد .
ما نه آنطور که باید شاکر بودیم و نه به راحتی گذشتیم انگار خودمان با خودمان درگیریم .
خوشا به حال تو
خوشا به حال محمد
بدا به حال من
بدا به حال من

فرزندِخواهر ، برایم دعا کن .
برای مادرت ، برای مادرانت دعا کن .


فکر میکنم فمینیسم از یک عصبانیت نشات گرفته، عصبانیت نه، در برابر ظلم های مردانه.
 انسان در عصبانیت نمیتواند تصمیمات را به درستی بگیرد یا حتی به درستی از خودش دفاع کند، این میشود که ن با نام فمینیسم به بهانه ی  احقاق حقوق شان میروند دنبال کارهای احمقانه که مصداق هایش در این مقال نمیگنجد .

 

زنی با مادر تماس گرفته ! 
شوهر ۳۰ ساله اش با زنی ۴۰ ساله ریخته اند روی هم! 
از مادر میخواهد به او یک مشاور معرفی کند.
عصبانی میشوم ، میگویم مشاور ؟! باید آن بی مقدار را به دادگاه بکشاند و پدرش را در بیاورد، خاک بر سر بی ظرفیت کثافتش!
به خودم می آیم، حالا عصبانی نیستم اما غمی عجیب مرا گرفته، زن را نمیشناسم اما نگی اش را چرا .
نمیدانم مشاور راه چاره است یا دادگاه یا چیز دیگر، فقط دعا میکنم قوی باشد، یا قوی بشود. 
دعا میکنم خدا را فراموش نکند . میدانم اگر خدا را فراموش نکند او فراموشش نخواهد کرد. او در هرصورت فراموشش نخواهد کرد.  
خودم اما این را دیر فهمیدم . وقتی که آثار این فراموشی در تار و پود زندگانی ام رخنه کرد. 
کاش او خدا را فراموش نکند .
کاش او اشتباه بقیه را تکرار نکند .
کاش خدارا فراموش نکند ‌.


همینجا یک‌ پیش نویس دارم از نوشته ای که برای قلم نحیف من زیادی سنگین بود پس خلاصه اش را میگویم .

نوشته بودم سالها پیش وقتی برای اولین بار نامه ی امام به منتظری را میخواندم، چیزی در دلم چنگ میزد. غم نوشته تا استخوانم رسوخ کرده بود. 

بی آنکه بدانم منتظری کیست و چه کرده ! اما دل  من آنجایی سوخت که امام خطاب به منتظری نوشته بود : «اکنون با دلی پرخون و گداخته از بی مهری ها چند کلمه ای برایتان مینویسم ، شما حاصل عمر من بودید »

شما حاصل عمر من بودید .

و هیچکس نمیداند یعنی چه جز آنکه زهر خیانت و بی وفایی را چشیده باشد . 

این روزها بیشتر از هر زمانی این نامه را میخوانم و گریه میکنم حال آنکه شرحش ارتباطی با داستان من ندارد . من فقط میخوانم تا کمی آرام گیرم که دل آدمی تاب خیانت را ندارد و خائن جایی در دل ! برای اینکه بدانم خمینی هم که باشی بی وفایی تورا ذوب میکند. 

حال انتخاب با توست که مذاب های درون ات را کف زمین روزگار حرام کنی یا در قالب آهنگری خداوند زرهی فولادین شوی که دیگر هیچ بی مایه ای ، جرات نزدیک شدن به تورا نداشته باشد !


سلام 

تمام شد . البته میخواهم که تمام شود، باید قدرت نداشته ام را جمع کنم، لاشه ی ضعیفی را که هرروز با خودم به دوش میکشم را جمع کنم، افکار و آرزوها و عقایدم را سامان دهم، به جای مهمل بافتن در مجاز و سیاه کردن کاغذ کمی جامه ی عمل بپوشم و در نهایت خدا را خدا را خدا را ‌.

خدا را برگردانم . 

به دنبالت نمی آیم، چون میخواهم به دنبال او بروم .

میخواهم از تو هجرت کنم، خودت میگفتی انسان برای پیشرفت هجرت میخواهد، پیامبر (ص) هم هجرت کرد تا رسالتش را تکمیل کند . خیلی چیزها میگفتی که الحساب فقط روی این یکی اش حساب باز میکنم. 

من از تو هجرت میکنم و قلبم را  میگذارم لای پنجره، که یکی بیاید پنجره را ببندد و قلب مرا بچلاند تا  عصاره ی تو بچکد و بریزد و بیرون برود ‌ .

دخانچی نوشته بود : غرب مرد است و ما از غرب مرد تر ! 

یاد جمله ام به تو افتادم : من کوبای فقیر و در فلاکت فرو رفته ام که هیچ چیز مادی ای در من نمانده و تنها دلی خوش دارم از تن ندادن به ذلتی ابدی در برابر آمریکای درون تو ! 


پ.ن : شما همه ی تان به یاد داشته باشید این تلخ ترین و تاریک ترین قسمت زندگی ام را .‌


تنها جمله ی کلیشه ای که شاید من بهش ارادت داشته باشم اینه : چقدر زمان زود میگذره . میتونه برام ویران کننده هم باشه و ملال آور ‌.

باورم نمیشه از شبی که با بغض خوابیدم چون صلاح مصدوم شده بود و لیورپول مظلومانه (!) جام رو از دست داد .‌باورم نمیشه یکسال و چند روز از اون شب گذشته و حالا لیورپول یک مدال نقره یک طلا و یک جام داره ! 

باید بیشتر از چیزی که الان هستم خوشحال باشم ، فکر میکنم اصلا خوشحال نیستم . 

شاید چون یک ماه پیش وقتی تو لیگ قهرمان نشدیم بهم پیام داد ، عیبی نداره ، ایشالا قهرمانی تو لیگ اروپا رو باهم جشن میگیریم و من درجواب براش نوشتم ، بابام رفته بیمارستان ، تا عمل کنه ! 


به یکسال دیگه فکر نمیکنم . به هیچ چیز فکر نمیکنم . فقط حالا که این رو مینویسم احساس خوبی میگیرم از به اشتراک گذاشتن افکار بیهوده ام با ادمهایی که بی منت پذیرای این خزعبلات اند . 

فقط میخوام بگم احساس خوبی دارم از اینکه شما مبخونید حتی اگر فقط بخونید ، حتی اگر نخونید ‌.



برای زنی تنها در سوگ فرزند مرده اش
 امشب که تورا در خاک سرد می نَهم زیست یکساله ام با تو دفن میشود و من در پارادوکسِ سوگِ دفن کردنِ زیستِ یکساله ی پر رنجم در خاک غلتیده ام.
امشب مشت پر از خاکم را بر سری میریزم که با شال عراقیِ پیرزن های جنوب پوشانده ام و دست بر دهان کِل میکشم برای جوانی و ناکامی اش ‌‌‌.
امشب بیست سالگی عزیزم، نهال یک ساله ی دهه ی سوم را خاک میکنم و برای مظلومیت و تباهی اش به سوگ مینشینم.
اما صبر کنید
من میخواهم نوزاد بیست یک ساله ام را که آبستن ام، بیست ساله  بنامم چونان مادری که پس از مرگِ کودکش آبستنی میشود تا نام کودک مرده اش را بر او بنَهد .
من که بر چشمهایم غبار چهل سالگی نشسته است میخواهد نوزاد بیست و یک سالگی اش را بیست ساله بنامد تا مادرِ ۴۰ ساله ای باشد که امشب بیست ساله و فردا بیست و یک ساله است .
اما مرگ بزرگترین نشانه ی حیات است.‌
آنگاه که زندگی در وادی بتذال دست و پا میزند مرگ میتواند زندگی دوباره باشد. 
و زنده باد مرگ


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آموزش و ابزارهای وبلاگ نویسی دريچه ي خيال من اشتراک مطالب انتشارات پیک فدک دعانویس صبی,09053876440,دعانویس کلیمی,09053876440 عباس آباد قندی Luke نکس وان موزیک 2020